ديگر هوايي براي تنفس نيست

قاضي سرنوشت من،

 عاقبت خواستي تا رعشه هاي مرگ را بر اندام بي تابم نظاره كني؟

پس شتاب كن تاب ایستادن ندارم....

گلويم بي تاب طناب دار فراموشي دنیاست...

نفس هايم به شماره افتاده اند...

شتاب كن شتاب کن...

من دیگر تاب ماندن ندارم باید رفت....

خسته ام دیگر کمکی از دست یاری بر نمی آید....

دیگر دوستان نیز خسته اند از روی من......

دیگر یاران توان شنیدن صدایم را ندارند......

شتاب ...کن شتاب کن........

دیگر توان زیست نیست باید رفت و آرام گرفت....

کجای ای قاضی رفتن چرا اینگونه می آیی.....

چرا ثلانه و آرام می آیی.......

من طناب بر گردن، بر جوخی دارم چرا اینگونه می آیی

 چرا ای قاضی مرگ چرا ثلانه و آرام می آیی .......

مگر نشناختی ،ای قاضی مرا،..... 

آرشم.....

 جرمم مستی و حکمم،مرگ آن را تو می خوانی .......

 چرا ثلانه وآرام  می آیی.....

بکش دل را شهامت کن.....

مرا از غصه راحت کن .....

شدم بیگانه با هستی دگر نیست، حالی خوشتراز مستی....

شدم انگشت نمای خلق بیا ای مرگ در، آغوش این مستی....

نمیترسم من از اقرار این حرف، که شد جانم......

  فدای دوست وعشق و مستی........

بیا ای قاضی مرگ،چرا ثلانه و آرام می آیی....