رفتنت آتش به جانم زد،احساسم را خاکستر کرد و نگاهم را به جاده هاي غربت دوخت


ديگر مجالي براي سرودن از عشق و دوستي باقي نمي ماند.


آري وقت تنگ است بايد از جدايي ها بسراييم.


از تنهايي و از رهگذري که روزي آمد ودل را با خود به دياري مبهم کشاند و همين که


متوجه شدم در ديار عشق قرار دارم و در استخر ماهي هاي کوچک دوستي، چمدان


فرهادي را بست و با کوله باري از درد و رنج که به من تحميل مي کرد،رفت.


قسم به آن تبسم کوچک که در آخرين لحظات به روي بام لبانت نشاندي که ديگر گريه


نخواهم کرد و غصه نخواهم خورد.


آري به شرافت آرش ها سوگند،به سلوک نسترن عاشق،به يک رنگي جويباران و به


باراني که از آسمان چشمانم فرود مي آيد و چون سيلابي مي جوشد و گرد غم را از


وجودم مي زدايد سوگند، که دسته گل ياد تو را همواره روي


طاقچه ي عاطفه و رو به خورشيد وفا خواهم گذاشت.