رفتنت آتش به جانم زد

رفتنت آتش به جانم زد،احساسم را خاکستر کرد و نگاهم را به جاده هاي غربت دوخت
ديگر مجالي براي سرودن از عشق و دوستي باقي نمي ماند.
آري وقت تنگ است بايد از جدايي ها بسراييم.
از تنهايي و از رهگذري که روزي آمد ودل را با خود به دياري مبهم کشاند و همين که
متوجه شدم در ديار عشق قرار دارم و در استخر ماهي هاي کوچک دوستي، چمدان
فرهادي را بست و با کوله باري از درد و رنج که به من تحميل مي کرد،رفت.
قسم به آن تبسم کوچک که در آخرين لحظات به روي بام لبانت نشاندي که ديگر گريه
نخواهم کرد و غصه نخواهم خورد.
آري به شرافت آرش ها سوگند،به سلوک نسترن عاشق،به يک رنگي جويباران و به
باراني که از آسمان چشمانم فرود مي آيد و چون سيلابي مي جوشد و گرد غم را از
وجودم مي زدايد سوگند، که دسته گل ياد تو را همواره روي
طاقچه ي عاطفه و رو به خورشيد وفا خواهم گذاشت.
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۸۷ ساعت 21:51 توسط آرش افشار
|